به نام خدا
دلم خواست اینجا بنویسم. البته بیشتر دوست داشتم در فضای جدیدتری بنویسم. یکی دو تا از محیطهای وبلاگ نویسی رو نگاه کردم ولی باهاشون احساس غریبگی داشتم که طبیعی بود ولی دوستشون نداشتم و لاجرم دوباره برگشتم به اینجا. مثل کسی که دوست داره خونه اش رو عوض کنه ولی بعد از گشت و گذار متوجه می شه خونه ی خودش با همه ی درب و داغونی از همه جا بهتره و دلچسب تر.
روزهای سرد
پاییز و اون غم مبهمش رو دوست دارم. مثل یک مازوخیست! پاییز برای من با بوی خوش درختچه های انگور همراهه. بادهای پاییزی بوی دلپذیر اونها رو از روی تپه هایی که کنار روستای زادگاه پدر و مادرم نشسته اند, بلند می کنه و کیلومترها رو طی می کنه و هرچی رو که سرراهش هست به بوی خوش و غمگین و شاد اونها آغشته می کنه و بعد از توی پنجره ی آشپزخونه برای من می فرسته, وقتی خسته یا دلتنگ دارم برای خودم از قوری و کتری روی اجاق گاز چای می ریزم. چای می ریزم تا بنوشم و با گرما و طعم آشناش حالم خوب و خوبتر بشه.
این روزها می رم سرکار. کاری که دوستش دارم. همان معلم فیزیک. البته امسال به برکت بی عدالتی و بی تدبیری اداره, معلم شیمی و ریاضی بچه های کاردانش نگاره هم هستم. کتابهای جدید رو باید درس بدم.
دیروز بهم گفتند که باید چهارشنبه ها هم دوساعت اول صبح برم سرکار. یعنی پنج روزکاری!
حالا بگذریم. کاریه که شده. منهم مثل همه ادمها زود بهش عادت می کنم و دیگه اینکه با خوشبینی مورثی ام جنبه های خوشش رو هم خواهم یافت. البته هنوز نیافتم. یعنی خوب بودم تا دیروز که فهمیدم زورکی باید اون کلاس رو هم قبول کنم.
فکر کنم توی دنیا هرچی سکوت کنی و محترم بمونی بیشتر بار روی گرده ات می گذارند.
کتاب خاطرات دلبرکان غمگین من از گابریل گارسیا ما روز نوشت های من...
ادامه مطلبما را در سایت روز نوشت های من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8yaddasht927 بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 8 ارديبهشت 1401 ساعت: 23:59